ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
ابوالفضل طاهرخانی روایت کرده است: صدای رگبار تیربار نیروهای خودی که تا چند لحظه ی قبل به خوبی آتش می کرد، به یکباره قطع شد. مرتضی به طرف تیربار رفت و سعی کرد تیربار را راه بیندازد، من در چند قدمی او ایستاده و منتظر دستورش بودم. ناگهان دیدم چهره ی مرتضی منقلب شد و دستش را زیر سینه اش گذاشت. به طرفش دویدم و با نگرانی گفتم: «چی شده مرتضی؟»
هنوز یک ماه از ازدواجش نگذشته بود که عازم جبهه سوسنگرد و آبادان شد و بعد از شرکت در عملیات بیتالمقدس، همراه جمعی از مسئولان به کمک مردم ستمدیده لبنان شتافت و مدت چهارده ماه در علمیاتهای ضد صهیونیستی همپای مبارزان لبنانی ایفای نقش کرد
تا این که لکه های خون را دیدم که روی زمین می ریزد. او در حالی که سعی داشت چهره ی آرامش را حفظ کند، گفت: «چیزی نیست. شما به همراه بچه ها پیشروی کنید. من هم خودم رامی رسانم.»
به همراه چند نفر از بچه ها که در فاصله چند متری ام پشت صخره ای سنگر گرفته بودند، به طرف تپه پیشروی کردم. هنوز چند متری نرفته بودم که برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم، مرتضی را دیدم که با چفیه اش محل اصابت گلوله را می بست تا شاید خون بند بیاید.
وقتی با مرتضی به تپه ی سرخه رسیدیم، او منطقه را خوب برانداز کرد و بعد نگاهش را به من انداخت و گفت: «می بینی! دوشکای عراقی را طوری وسط دو تا صخره کار گذاشته اند که به هیچ وجه نمی شود آن را منهدم کرد، مگر با هلی کوپتر بتوان منهدمش کرد.»
بعد در حالی که به بچه های گردان آرامش می داد، گفت: «به هر حال باید تپه را تصرف کنیم و گرنه عملیات ناکام می ماند.»
مرتضی به همراه یک گروهان از روبرو با دشمن درگیر شد و گروهان دیگری از پشت، به نیروهای عراقی نزدیک شد.
بعد ازعملیات، یک روز در مقر تیپ بودیم که مرتضی برگشت. با همان روحیه ی قبل از مجروحیت، گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است
در عملیات فکه، گردان ما تأمین نیروهای مهندسی را به عهده داشت. شب سوم عملیات بود که یکی از لودرها رفت روی مین. مرتضی با شنیدن صدای انفجار، با ماشین جیپ به همراه بیسیم چی به محل انفجار رفت.
می خواست ببیند آیا کل منطقه مین گذاری شده؟ از دور شدنشان مدتی نگذشته بود که صدای انفجار دیگری بر جا میخکوبم کرد. فهمیدم اتفاقی افتاده، همراه چند نفر به آن طرف دویدیم. بیسیم چی را دیدم کنار جیپ روی زمین افتاده و بدنش غرق در خون بود. به نظر می رسید شهید شده باشد. مرتضی روی زمین نشسته بود و دست بر پهلویش گذاشته بود. با نگرانی گفتم:
«چی شده مرتضی؟»
بلافاصله آنها را به عقب بردیم. بعد مرتضی را به بیمارستان تبریز اعزام کردند. و من ماندم و در عملیات شرکت کردم.
بعد از عملیات، یک روز در مقر تیپ بودیم که مرتضی برگشت. با همان روحیه ی قبل از مجروحیت، گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است.
فرآوری : سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع: کتاب در مسیر هدایت، سایت راسخون
وقتی آقا داماد به خاطر خدا فرار کرد!
پیش گویی شهدا از سرانجام رژیم غاصب