خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم
خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم

هیچ میدانید آخرین زنگ دنیا کی میخورد؟؟؟؟؟؟

  |
هیچ میدانید آخرین زنگ دنیا کی میخورد؟؟؟؟؟؟
خدا میداند.ولی...
آنروز که آخرین زنگ دنیا میخورد دیگر نه میشود تقلب کرد و نه سر کسی کلاه گذاشت.
آنروز تازه میفهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!!!
و آنروز تازه میفهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود.سوالی که بیش از یک بار نمیتوان به آن پاسخ داد.
خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا میخورد روی تخته سیاه قیامت اسم ما را در لیست خوبها بنویسند.
خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگ تفریح آنقدر در
حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم.
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم.و بدانیم که دفتر دنیا
چرک نویسی بیش نیست!!!
چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است...

خدایک تار ویک تور ویک تیردارد

خدا یک تار و یک تور و یک تیر دارد...

خدا یک تار و یک تور و یک تیر دارد، با تار و تور و تیر خود آدم ها را جذب می کند.
تار خدا قرآن است.نغمه های قرآن آسمانی است خیلی ها از این طریق جذب می شوند.
خیلی ها را با تور جذب خودش می کند، مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر.
تیر خدا همان بارهای مشکلات است، غالب آدمها را از این طریق جذب خودش می کند اولیای خدا برای مشکلات لحظه شماری می کردند.

حاج محمد اسماعیل دولابی

روح مطهرش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین

ان شاءالله که بتونیم در برابرامتحانات الهی سربلند بشیم
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج»

یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها

a (18).jpg
التماس دعای فرج

خدایا ببخش


http://axgig.com/images/62464313992501851209.jpg
و عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم ، بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری ! ، بعد از چند روز به دوستی ، بعد از چند ماه به همکاری ، بعد از چند سال به همسایه ای ... اما بعد از یک عمر به خدااعتماد نمی کنیم !
منبع.http://khodaye-yegane-man.blogfa.com/

خدایاچقدرمهربونی

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم….
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
……….

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است.
چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است.
امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم، اما باز خوابید.
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است 
ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد.
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد….

شاید توبه کرد…..

عاشقانه بامعبود


کودکى اندیشید که خداچه میخورد،

چه می پوشد و کجا خانه دارد؟

ندا آمد: غصه بندگانش را میخورد،

گناهان بندگانش رامی پوشد

ودر دل شکسته ای خانه دارد.


 زمردم دل بکن یاد خدا کن

 خدا را وقتی تنهایی صدا کن

 در آن حالت که اشکت میچکد گرم

 غنیمت دان و ما را دعا کن

منبع>http://dasinvasin.mihanblog.com>

سایت یوسف زهرا


...خدایادوستم داری؟(نخونیدضررکردید)

 به نام خدا

شکایت کردم و گفتم: خدای من،
مگر نمی گویی دوستم داری؟
گفت: آری. اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، از خوشحالی جان می دادی.

 

گفتم: پس چرا دقایقی از زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا، بر شانه ھای صبورت بگذارم، تو را نیافتم؟ در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست. تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من لحظه ای خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی. یادت هست که دوستی آمد و تو را یاد من انداخت و آرام کرد؟ او، واسطه ی مراقبت من از تو بود.
 

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست. اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشکھایت به من رسید.

و من یکی یکی دانه های اشکت را بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان.
چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه سبک بال و زیبا و شاد بود. من دوست داشتم تو را زیباتر ببینم.

 
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی؟
گفت : بارھا صدایت کردم و گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی. تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که بنده من از این راه نرو که به نا کجا آباد ھم نخواھی رسید.

گفتم: پس چرا صدایت را نشنیدم؟
گفت: یادت نیست که با خویش کلنجار می رفتی؟ من در میان کشمکش های تو با خودت یاری ات می کردم اما حواست به من نبود.


 

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت : اول بار که گفتی خدایا، آنچنان به زیبایی ها نزدیک شدی که فرشته هایم را به تعجب انداختی. آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدایای تو را نشنوم
، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایای دیگر،  اگر تو بعد از علاج درد  بر خدا گفتن اصرار می کردی ھمان بار اول شفایت می دادم. این ها همه به خاطر تو بود.


گفتم: خدایا چرا با وجود اینکه دیدی در موردت آنقدر بد می اندیشم، بازهم هدایتم کردی؟
گفت: چون نمی دانی چقدر دوستت دارم.


 

  انجمن یاران منتظر

داستان ارایشگری که...

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

 وقتی به موضوع « خدا » رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
 مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
 آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
 به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم! مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نخیر ، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد...
 آری به راستی خدا همیشه هست و مراقب ماست. تنها کافیست خالصانه صدایش کنیم، آنگاه مشتاقانه و دلسوزتر از هر کس دیگر به یاری ما می آید ...

درددل زیباباخداوند

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد، خدا گفت: نه!

رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی
از خدا خواستم شکیبایی ام بخشد، خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد، خدا گفت: نه!
 من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری
از خدا خواستم تا از رنجهایم بکاهد، خدا گفت: نه!رنج و سختی تو را از دنیا دور و دورتر، و به من نزدیک و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد، خدا گفت: نه بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز خدا گفت: نه!من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!
تمام شد


ای بنده تو سخت بی وفایی /از لطف ب سوی ما نیایی/

هرگه تو را دهیم دردی/نالان شوی وبه سویم آیی/
هردم که تو دهم شفایی /یاغی شوی ودگر نیایی/