خاطره ای درباره ی شهیدعبدالحسین برونسی
ویلای جناب سرهنگ
تا از صف بروم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
-دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا اخر خدمت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده
بودم. از خودم می پرسیدم: چه نعمتی می خوان به من بدن که این بچه شهری ها
این طور افسوسش رو می خورن؟!
ادامه مطلب ...