خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم
خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم

داستان درخت گلابی

مردی چهار پسر داشت.
آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان،دومی در بهار،سومی در تابستان و پسر چهارم نیز در پاییز به کنار درخت رفتند. .....

سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه … درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: درختی بود سر شار از شکوفه های زیبا و عطر آگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.پسر چهارم گفت: نه!! درخت بالغی بود پر بار و میوه هایی پر از زندگی و زایش. مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید ، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شمانمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار و زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل ، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش ببین ، در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند….

داستانی ازملانصرالدین

ملانصرالدین

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .

وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.

ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.

در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.

ملاٰٰ طبعا از درب دومی وارد شد.

ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

این داستان حکایت زندگی ماست.

داستان ارایشگری که...

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

 وقتی به موضوع « خدا » رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
 مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
 آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
 به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم! مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نخیر ، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد...
 آری به راستی خدا همیشه هست و مراقب ماست. تنها کافیست خالصانه صدایش کنیم، آنگاه مشتاقانه و دلسوزتر از هر کس دیگر به یاری ما می آید ...