خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم
خط سرخ شهادت

خط سرخ شهادت

شهداشرمنده ایم

خاطره ای درباره ی شهیدعبدالحسین برونسی

خاطره ای درباره ی شهیدعبدالحسین برونسی

ویلای جناب سرهنگ

تا از صف بروم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
-دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا اخر خدمت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خودم می پرسیدم: چه نعمتی می خوان به من بدن که این بچه شهری ها این طور افسوسش رو می خورن؟!

 

ابتداءداستان

ویلای جناب سرهنگ

یکبار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشا آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت: اول سربازی که اعزام شدیم رفتیم ((صفرچهار))بیرجند. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته بر می داشت و با طمانینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستون ها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور، دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتیم.
فرمانده پادگان هنوز لابه لای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توام برو بیرون.

یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش بحالت!(3)

تا از صف بروم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم:
-دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
- تا اخر خدمت کیف می کنی!
بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم. از خودم می پرسیدم: چه نعمتی می خوان به من بدن که این بچه شهری ها این طور افسوسش رو می خورن؟!
خیلی با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن همه، چهار، پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیان بیرون، لفتش ندین ها.
باز کنجکاوی ام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم توی کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا.
همراه آن استوار رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین.
خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسه ام را برداشتم و پریدم پایین. به ام گفت: تو از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.
مات و مبهوت نگاهش می کردم. آ مدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضع، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را روی سرش جابه جا کرد. استوار به اش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید.
از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد که برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم؛ نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!
تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به مان؛ که مافوق گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چیکار کنم؟ رو به روی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل، چشم را خیره می کرد. وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی داشت. زن گفت دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم. رفتیم توی ساختمان. جلوی راه پله زن ایستاد. اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن.
به اعتراض گفتم: معلو هست می خوام چه کار کنم؟ این که نشد سربازی که برم پیش یک خانم!
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با اضطراب نگاهی به بالا انداختم و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.
باز پرسیدم: آخه باید چه کار کنم؟
انگار ترسید جواب بدهد. تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها رفتم بالا. در اتاق قشنگ باز بود جوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دست باف و قیمتی کف اتاق انداختم. بن د پوتینم را باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم: یاالله!
صدای نیامد. دوباره گفتم: یاالله، یاالله!
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! باالله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت.
رفتم تو. چیزی که دیدم، چشمهام یکهو سیاهی رفت. کم شده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟
کوشه اتاق، روی، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن! پاهاش هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم: دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بیحجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری می ری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دوتا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم تو حیاط. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگه نری، می کشنت ها!
عصبی گفتم: بهتره!
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبا داشت دنبالم می دوید. دم در یادم آمد که آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد. ازش پرسیدم: پادگان صفر - چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: میخوام از این جهنم -دره فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون، خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهای که آن جا دستگیرم شد خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونه -ننه یا بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه، بکنه.
هجده تا توالت آنجا داشتیم که همیشه چهار نفر مامور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهای همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم تگرم کار بودم که یک سرگرد آمد سر وقتم. خنده عرض داری کرد و به تمسخر گفت:ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو حالا می فهمی، نه؟
بر و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (سلام الله علیه )کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم، ولی توی اون خونه دیگه پا نمی گذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: اگر بکشیدم، اون جا نمی رم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.